بزی ها
شنگول و منگول و حبه انگور توی را دیدند و به مامان بزی گفتند: ما با این توپ بازی می کنیم تا شما برگردید.
مامان بزی گفت: بازی تو کوچه؟ نه نمی شود. می ترسم گرگ....
شنگول گفت: مامان بزی، اصلاً امروز علف تازه نمی خواهیم، بیایید بازی کنیم.
خانم بزی قبول کرد و مشغول هایش شد.
گرگ ناقلا لا به لای بوته ها قایم شده بود. منتظر بود تا خانم بزی برای آوردن علف برود و بزغاله ها تنها بمانند.
اما هرچی صبر کرد، خانم بزی نرفت. با خودش گفت: کاش یکی، توپ را به این طرف بیندازد! آن وقت من آن بزغاله را بگیرم و ببرم.
دهان گرگ ناقلا آب افتاده بود، اما مگر خانم بزی می گذاشت بچه هایش از او دور بشوند.
گرگ ناقلا کم کم کلافه شد. با خودش گفت: این توپ دیگر از کجا پیدایش شد؟
اگر دستم به این توپ برسد، می دانم چه کارش کنم.
آخر بازی، خانم بزی لگدی به توپ زد. توپ رفت و رفت و خورد به کله گرگ ماقلا.
گرگ ناقلا تِلو تِلو خورد و افتاد وسط بوته ها.
خانم بزی و بزغاله ها شاد و خندان برگشتند به خانه و در را محکم بستند.
کمی که گذشت حال گرگ ناقلا خوب شد. نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: این چی بود خورد وسط کله من؟
چشمش به توپ افتاد. آن طرف تر را نگاه کرد و دید ای وای!
خانم بزی و شنگول و منگول و حبه انگور رفته اند توی خانه.
گرگ ناقلا عصبانی شد و محکم زیر توپ زد. توپ رفت و رفت تا به پسرک رسید. توپ که به پسرک رسید، قصه ما هم به سر رسید.
koodak.tebyan.com
تنظیم: شهرزاد فراهانی- نویسنده: مصطفی رحماندوست